سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوری آسمان

 

خیلی وقت بود که باهاش قهر کرده بودم و دیگه باهاش حرف نمی زدم ازش چیزی نمی خواستم و دوسش نداشتم چون فکر می کردم اونم منو دوس نداره دیگه دلم براش تنگ نمیشد دیگه یادش آرومم نمی کرد دیکه...اما اون یه کاری کرد که بعد از مدتها دوباره برم سراغش برم و باهاش حرف بزنم کاری کرد که دوباره با بودنش و با حس کردنش به آرامش برسم. آره خودش کمکم کرد که باهاش آشتی کنم و وجود یکتای اونو با تمام ناتوانی هایم حس کنم خودش کاری کدر که دوباره توی لحظات دلتنگیم یادش و ذکرش اطمینان دهنده ی قلبم باشه خودش خواست که دوباره مثل گذشته ها وقتی یادش می افتم و احساسش میکنم صورتم از شوق وصالش خیس خیس بشه عین آسمون ابری .

خودش خواست تا من دوباره توی تنهایی هام حضورش رو لمس کنم. آره اینو مطمئم نه مطمئن نیستم ایمان دارم که منو خیلی دوس داره همین چند روز پیش با اون مریضی تلنگر خوبی بهم زد و بهم درس خوبی داد و اون این بود که من همیشه هستم حتی وقتی که تو باهام قهر بودی . آره اون همیشه پیش من بود اگر لطفش نبود چطور می تونستم این پله ها رو بالا برم و این چیزی نیست جز لطف همون مهربون همیشگی همون ناجی جام شوکران همون تسلی دهنه دلهای خسته همون یگانه ی بی نیاز. همون بخشنده ی بی منت....همون خدای مهربون من!

 


نوشته شده در شنبه 86/4/2ساعت 10:15 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

ای مرغ آفتاب!

زندانی دیار شب جاودانیم

یک روز، از دریچه زندان من بتاب

***

می خواستم به دامن این دشت، چون درخت

بی وحشت از تبر

در دامن نسیم سحر غنچه واکنم

با دست های بر شده تا آسمان پاک

خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

***

ای مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد

دست نسیم با تن من آشنا نشد

گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار

وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار

وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار

***

ای مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،

آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،

گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم

تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهای دور

شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.

من بی قرار و تشنه ی پروازم

تا خود کجا رسم به هر آوازم...

***

اما بگو کجاست؟

آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود

یک دم به کام دل

اشکی توان فشاند

شعری توان سرود؟


نوشته شده در جمعه 86/2/28ساعت 11:1 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

گربدینسان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بربلند کاج خشک کوچه ی بن بست

گربدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم ازایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک         احمدشاملو(ازمجموعه ی هوای تازه )

به امید بودنی جاودانه که یکی از جاودانه ترین آرزوهای من است .(ای همه ی وجودمن نبودتو نبودمن)


نوشته شده در پنج شنبه 86/2/6ساعت 1:26 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

خدایا مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده بگذار هرجا تنفراست بذر عشق بکارم . هر جا آزردگی است ببخشایم .هرجا شک است ایمان . هر جا یاس است امید .هرجا تاریکی است روشنایی و هر جا غم جاری است شادی نثار کنم .الهی توفیقم ده  که بیش از طلب همدردی  همدردی کنم .پیش از آنکه مرا بفهمند دیگران را د رک کنم .پیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم زیرا  درعطا کردن است که می ستانیم و د ربخشیدن ا ست که بخشنده می شویم ود رمردن است که حیات ابدی می یابیم .                            فرانسیس آسیسی

به نام مهرآئین خدای رحمت آفرین 

و باز هم بهاری دیگر از راه رسید . بیایید با آمدن بهار ما هم بهاری شویم . به قول حضرت حافظ (نوبهاراست درآن کوش که خوشدل باشی )


نوشته شده در پنج شنبه 86/1/30ساعت 10:35 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

این شعر از جمله شعرهایی است که وقتی دلم می گیره می خونم . ظاهرا امشب هم از اون شبهاست .دلم خیلی گرفته و هوای گریه داره . از بعد کلاس استاد دچار این حالت شدم . شاید به خاطر این که ...............


نوشته شده در سه شنبه 85/12/22ساعت 11:30 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

 بلم ارام چون قویی سبکبار                  به نرمی بر سرکارون همی رفت

به نخلستان ساحل قرص خورشید                زدامان افق بیرون همی رفت

شفق بازی کنان درجنبش اب                        شکوه دیگروراز دگرداشت 

به دشتی پرشقایق بادسرمست                 توپنداری که پاورچین گذرداشت

جوان پاروزنان برسینه ی موج                    بلم میراند وجانش دربلم بود

صداسرداده غمگین درره باد                            گرفتاردل وبیمارغم بود

دوزلفونت بودتارربابم                          چه می خواهی ازین حال خرابم

توکه با ما سر یاری نداری                     چرا هر نیمه شب ایی به خوابم

درون قایق از باد شبانگاه                  دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد

زنی خم گشته از قایق بر امواج            سر انگشتش به چین اب می خورد

صدا چون بوی گل درجنبش باد            به ارامی به هر سو پخش میگشت

جوان می خواند و سرشارازغمی گرم       پی دستی نوازش بخش میگشت

تو که نیشم نئی نیشم چرایی                         تو که یارم نئی پیشم چرایی

تو که مرهم نئی زخم دلم را                         نمک پاش دل ریشم چرایی

خموشی بود و زن در پرتو شام        رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت

ز ازار جوان دل شاد و خرسند               سری با او دلی با دیگری داشت

ز دیگر سوی کاروان زورقی خرد       سبک بر موج لغزان پیش می راند

چراغی کورسو میزد به نیزار            صدایی سوزناک از دور می خواند

نسیمی این پیام آورد و بگذشت          چه خوش بی مهربونی از دو سر بی

جوان نالید زیر لب به افسوس                که یک سر مهربونی دردسر بی       فریدون توللی


نوشته شده در سه شنبه 85/12/22ساعت 11:9 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

من یکی که عاشق نگاه متفاوت هستم . شاید به خاطر همینه که وقتی کنار خیابون پیرمردهایی رو میبینم که یه گوشه ای نشستن و دست فروشی میکنن در حالیکه دستهاشون پر پینه است و پیشونی هاشون پر چروک دلم به درد میاد و تا چند لحظه دیگه متوجه هیچی نمیشم .  شاید به خاطر همین نگاه متفاوته که وقتی یه پسر بچه ی کم سن و سال رو میبینم که سه ماه تابستون چسب میفروشه تا خرج مدرسه شو در بیاره بغض گلومو میگیره و در اون لحظه ارزو میکنم که کاش اونقدر توان مالی داشتم که دیگه نذارم هیچ طفل معصومی سرگردون خیابونا بشه .و بره سر جای خودش . یعنی میزو صندلی هایی که جای خالی اونارو یه عده بی لیاقت پر کردند . و شاید به خاطر همین نگاه متفاوته که خیلی وقتا نمیتونم با یه عده ای کنار بیام . و شاید به خاطر همین نوع نگاهه که فکر میکنم به سرنوشت ادم هایی که گنج های قارونی دارند که ایا سرنوشت اونا هم مثل قارون می شه یا نه ؟

و در اخر یه جمله از سهراب

چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید  .

یه حس قشنگ دارم و این حس قشنگ رو تقسیم میکنم با همه ی ادمایی که جور دیگه به دنیاشون نگاه میکنن .


نوشته شده در چهارشنبه 85/12/2ساعت 11:34 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

 

با سرعت زیادی داشت با ماشینش از خیابون عبور میکرد و مانند خیلی از ادم ها انچنان غرق در فکر بود و توی ذهنش مشغول حساب و کتاب که به هیچ وجه توجهی به اطرافش نداشت . یه دفعه صدای برخورد یه چیزی به بدنه ی ماشین اونو به خودش اورد .سریع ترمز کرد و بیرون پرید و به در نگاه کرد که با اصابت اجری به طور کامل صدمه دیده بود.نگاهی به چپ و راست انداخت و جز یه پسر بچه کسی رو ندید.با فریاد ازش پرسید

تو اونو پرت کردی؟

و پسرک با صدایی که از ترس می لرزید جواب داد (بله ببخشید ولی.....)و مرد دیگه امون نداد تا بقیه ی حرفش رو بزنه و شروع کرد به زدن بچه. پسر کوچولو هم در حالی که از درد می نالید و اشک امونش نمیداد فریاد زد (پیاده رو .پیاده رو )

و بالاخره مرد از کتک زدن خسته شد و پسر رو رها کرد و تازه تونست بشنوه که با ناله داره میگه ( پیاده رو )

پس یه نگاهی به پیاده رو انداخت و معلولی رو دید که از روی ویلچر افتاده و نیاز به کمک داره .و متوجه شد که انگار پسرک هر کاری کرده تا ماشینی رو واسه کمک متوقف کنه نتونسته و مجبور شده با پرتاب اجر ...........!

عزیز دلم نکنه ماشین زندگیمون رو اونقدر تند برونیم و اونقدر نسبت به اطرافمون بی توجه باشیمکه این جوری متوقفمون کنن ! بیا چشم هامون رو ببشتر باز کنیم و مسئول تر باشیم تا شاید به سادگی بتونیم باری از روی زمین برداریم و دلی رو شاد کنیم و مفید باشیم و موثر و مثبت .

تا شاید...........!

 

به نقل از شاهین

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/12/2ساعت 10:59 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

 

امروز سر کلاس استاد حس خیلی خوبی داشتم اونقدر خوب که فکر نمی کنم از خاطره ی دانشجوییم حذف بشه .اصلا فکر نمیکردم کلاس اینقدر قشنگ باشه و چقدر حسرت خوردم به خاطر از دست دادن خیلی از کلاسهای استاد. و یه چیزی رو مطمئنم و اون اینه که نسبت به خوب بودن کلاس استاد هیچ گونه سوگیری ندارم چون حس خوب از کلاس رو در رفتار بیشتر بچه ها می دیدم. همیشه سر کلاس به ساعتم نگاه میکنم که کلاس کی تموم میشه ولی امروز همش نگران بودم که کاش کلاس تموم نشه .خدایا به خاطر داشتن چنین الگویی در زندگیم که این روز قشنگ رو برام رقم زد سپاسگزارم .

 


نوشته شده در دوشنبه 85/11/30ساعت 11:41 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

تنهاخسته و نا امید رفت کنار برکه ی توی جنگل.دیگه ازتلاش های بی نتیجه اش خسته شده بود. به خودش گفت(اخه توی این چند ساله یه روزنه ی امید هم ندیدم.)فکر کرد همه رشد کردن و به جایی رسیدن و فقط اونه که باید در جا بزنه.فریاد زد(دیگه نمی خواهم زندگی کنم.) جنگل بان پیر که صدای اونو شنیده بود اومد سراغش و بهش گفت(پسرم یه نگاهی به اطرافت بنداز و سرخس هارو ببین.

اون ها زود رشد می کنن و همه جارو می پوشونن.حالا اون بامبو های سر به فلک کشیده رو نگاه کن. بامبو وقتی کاشته میشه تا چهار سال هیچ اثری ازش دیده نمیشه.در سال پنجم جوانه ی کوچیکش از دل زمین بیرون میاد .

در تمام اون سالها ریشه های بامبو در زمین پیش روی میکردن و محکم میشدن و خودشون رو اماده ی یه اتفاق بزرگ میکردن تا اینکه ناگهان در همون سال پنجم جوانه قد میکشه و در عرض شش ماه ارتفاع اون به سی متر میرسه .

پسرم خوب فکر کن. میتونی توی زندگیت مثل سرخس باشی و بی دردسر جلوه گری کنی و میتونی در کنار تمام تلاشی که برای رشد و شکوفاییت انجام میدی مانند بامبو صبرو تحمل داشته باشی تا یکدفعه ان چنان قد بکشی که چشم همه رو خیره کنی. فکر نمیکنی صبوری و امید داشتن به سپیده دمی که درست در اوج تاریکی و سرما فرا میرسه بهتر باشه؟

پس.....................................   


نوشته شده در شنبه 85/11/28ساعت 10:40 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >

Design By : Pichak