سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوری آسمان

 

با سرعت زیادی داشت با ماشینش از خیابون عبور میکرد و مانند خیلی از ادم ها انچنان غرق در فکر بود و توی ذهنش مشغول حساب و کتاب که به هیچ وجه توجهی به اطرافش نداشت . یه دفعه صدای برخورد یه چیزی به بدنه ی ماشین اونو به خودش اورد .سریع ترمز کرد و بیرون پرید و به در نگاه کرد که با اصابت اجری به طور کامل صدمه دیده بود.نگاهی به چپ و راست انداخت و جز یه پسر بچه کسی رو ندید.با فریاد ازش پرسید

تو اونو پرت کردی؟

و پسرک با صدایی که از ترس می لرزید جواب داد (بله ببخشید ولی.....)و مرد دیگه امون نداد تا بقیه ی حرفش رو بزنه و شروع کرد به زدن بچه. پسر کوچولو هم در حالی که از درد می نالید و اشک امونش نمیداد فریاد زد (پیاده رو .پیاده رو )

و بالاخره مرد از کتک زدن خسته شد و پسر رو رها کرد و تازه تونست بشنوه که با ناله داره میگه ( پیاده رو )

پس یه نگاهی به پیاده رو انداخت و معلولی رو دید که از روی ویلچر افتاده و نیاز به کمک داره .و متوجه شد که انگار پسرک هر کاری کرده تا ماشینی رو واسه کمک متوقف کنه نتونسته و مجبور شده با پرتاب اجر ...........!

عزیز دلم نکنه ماشین زندگیمون رو اونقدر تند برونیم و اونقدر نسبت به اطرافمون بی توجه باشیمکه این جوری متوقفمون کنن ! بیا چشم هامون رو ببشتر باز کنیم و مسئول تر باشیم تا شاید به سادگی بتونیم باری از روی زمین برداریم و دلی رو شاد کنیم و مفید باشیم و موثر و مثبت .

تا شاید...........!

 

به نقل از شاهین

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/12/2ساعت 10:59 عصر توسط حوری آسمان نظرات ( ) |


Design By : Pichak