حوری آسمان
سلام. با یک تأخیر خیلی طولانی دوباره برگشتم. تأخیری که درنهایت منجر شد به یک سرازیری که در نوع خودش خیلی آزاردهنده بود. اما الان می خوام یک بار دیگه شروع کنم. میخوام دوباره تلاش کنم.می خوام دوباره بجنگم برای کوه شدن، برای گل امید شدن، برای بهاران شدن.و برای خیلی چیزهای قشنگ دیگه.
و با اجازه استاد خوبم و همه ی کسانی که به وبلاگم سر می زنند این شعر حمید مصدق را تقدیم می کنم به خودم به امید .....
در کوچه های شهر شباهنگام
باید سرود خواند
شهری که خفته، بانگ تو بیدار می کند.
برخیز خوب من
در کوچه های شهر شبانه سرود باید خواند
بر من من درونی من بانگ می زند
بیدار باش! هشیار!
اینک امید من برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را.....
و توی این مدت دوست خوبم یه آدم دیگه مثل همیشه درکنارم بود مثل یه راهنما مثل یه همدم مثل یه.... شاید بتونم با این چند بیت یه قدردانی کوچیک ازش بکنم.
ای با تو هر چه هست توانایی
در دست توست قدرت عیسایی
وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود
آن شب شمیم عشق نخستین را،
از دست مهربان تو بوییدم.
من بازتاب صولت زیبایی توام
آیینه ی شکوه دلارایی توام.
خیلی وقت بود که باهاش قهر کرده بودم و دیگه باهاش حرف نمی زدم ازش چیزی نمی خواستم و دوسش نداشتم چون فکر می کردم اونم منو دوس نداره دیگه دلم براش تنگ نمیشد دیگه یادش آرومم نمی کرد دیکه...اما اون یه کاری کرد که بعد از مدتها دوباره برم سراغش برم و باهاش حرف بزنم کاری کرد که دوباره با بودنش و با حس کردنش به آرامش برسم. آره خودش کمکم کرد که باهاش آشتی کنم و وجود یکتای اونو با تمام ناتوانی هایم حس کنم خودش کاری کدر که دوباره توی لحظات دلتنگیم یادش و ذکرش اطمینان دهنده ی قلبم باشه خودش خواست که دوباره مثل گذشته ها وقتی یادش می افتم و احساسش میکنم صورتم از شوق وصالش خیس خیس بشه عین آسمون ابری .
خودش خواست تا من دوباره توی تنهایی هام حضورش رو لمس کنم. آره اینو مطمئم نه مطمئن نیستم ایمان دارم که منو خیلی دوس داره همین چند روز پیش با اون مریضی تلنگر خوبی بهم زد و بهم درس خوبی داد و اون این بود که من همیشه هستم حتی وقتی که تو باهام قهر بودی . آره اون همیشه پیش من بود اگر لطفش نبود چطور می تونستم این پله ها رو بالا برم و این چیزی نیست جز لطف همون مهربون همیشگی همون ناجی جام شوکران همون تسلی دهنه دلهای خسته همون یگانه ی بی نیاز. همون بخشنده ی بی منت....همون خدای مهربون من!
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
***
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
***
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار
***
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو کجاست؟
آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟
گربدینسان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بربلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گربدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم ازایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک احمدشاملو(ازمجموعه ی هوای تازه )
به امید بودنی جاودانه که یکی از جاودانه ترین آرزوهای من است .(ای همه ی وجودمن نبودتو نبودمن)
خدایا مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده بگذار هرجا تنفراست بذر عشق بکارم . هر جا آزردگی است ببخشایم .هرجا شک است ایمان . هر جا یاس است امید .هرجا تاریکی است روشنایی و هر جا غم جاری است شادی نثار کنم .الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی همدردی کنم .پیش از آنکه مرا بفهمند دیگران را د رک کنم .پیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم زیرا درعطا کردن است که می ستانیم و د ربخشیدن ا ست که بخشنده می شویم ود رمردن است که حیات ابدی می یابیم . فرانسیس آسیسی
به نام مهرآئین خدای رحمت آفرین
و باز هم بهاری دیگر از راه رسید . بیایید با آمدن بهار ما هم بهاری شویم . به قول حضرت حافظ (نوبهاراست درآن کوش که خوشدل باشی )
Design By : Pichak |