• وبلاگ : حوري آسمان
  • يادداشت : حس و حال امشب حوري
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + علي 

    حضرت ابراهيم در بيابانه و شهر ها ميگشت كه از مخلوقات خدا عبرت بگيرد روزي در بيابان شخصي را ديد كه مشغول نماز است و صدايش باسمانها بلند شده است ابراهيم از نمازش متعجب شد نزدش نشست تا از نماز فارغ شد ابراهيم به او گفت روش تو مرا خوش امد و دوست دارم با تو دوستي كنم . هردو به سمت منزل مرد راه افتادند . ابراهيم از او پرسيد كدام روزها از تمام روزها سخت تر است ؟ عابد گفت : روزي كه خدا بندگانش را جزا ميدهد بر كردارشان ، ابراهيم (ع) گفت بيا تا دعا كنيم تا خدا ما را از شر چنين روزي در امان نگه دارد و براي گنهكاران مومنين .
    عابد گفت : من دعا نمي كنم زيرا 3 سال است كه حاجتي دارم از خدا و تا براورده نكند حاجتي از او نمي طلبم . ابراهيم فرمود : اي عابد هرگاه خدا بنده اي را دوست بدارد دعايش را حبس ميكند تا او مناجات كند و از او بخواهد و چون بنده اي را دشمن بدارد دعايش را زود مستجاب مي فرمايد يا در دلش نا اميدي مي افكند تا دعا نكند . بعد از عابد پرسيد : حاجتت چه بود ؟ گفت روزي در محلي نماز ميخواندم طفلي در نهايت زيبا ديدم كه نور از جبينش طالع بود گاوي چند را مي چرانيد و گوسفنداني همراه داشت از او پرسيدم تو كيستي ؟ گفت اسماعيل پسر ابراهيم (ع) خليل خدا ، پس دعا كردم و از خدا خواستم ابراهيم دوست خود را به من نشان دهد . ابراهيم (ع) گفت اينك دعايت مستجاب شده منم ابراهيم . عابد شاد وحضرت مي بوسيد و شكر خدا ميكرد و با يكديگر درباره مومنين و مومنات دعا كردند .