حضرت ابراهيم در بيابانه و شهر ها ميگشت كه از مخلوقات خدا عبرت بگيرد روزي در بيابان شخصي را ديد كه مشغول نماز است و صدايش باسمانها بلند شده است ابراهيم از نمازش متعجب شد نزدش نشست تا از نماز فارغ شد ابراهيم به او گفت روش تو مرا خوش امد و دوست دارم با تو دوستي كنم . هردو به سمت منزل مرد راه افتادند . ابراهيم از او پرسيد كدام روزها از تمام روزها سخت تر است ؟ عابد گفت : روزي كه خدا بندگانش را جزا ميدهد بر كردارشان ، ابراهيم (ع) گفت بيا تا دعا كنيم تا خدا ما را از شر چنين روزي در امان نگه دارد و براي گنهكاران مومنين . عابد گفت : من دعا نمي كنم زيرا 3 سال است كه حاجتي دارم از خدا و تا براورده نكند حاجتي از او نمي طلبم . ابراهيم فرمود : اي عابد هرگاه خدا بنده اي را دوست بدارد دعايش را حبس ميكند تا او مناجات كند و از او بخواهد و چون بنده اي را دشمن بدارد دعايش را زود مستجاب مي فرمايد يا در دلش نا اميدي مي افكند تا دعا نكند . بعد از عابد پرسيد : حاجتت چه بود ؟ گفت روزي در محلي نماز ميخواندم طفلي در نهايت زيبا ديدم كه نور از جبينش طالع بود گاوي چند را مي چرانيد و گوسفنداني همراه داشت از او پرسيدم تو كيستي ؟ گفت اسماعيل پسر ابراهيم (ع) خليل خدا ، پس دعا كردم و از خدا خواستم ابراهيم دوست خود را به من نشان دهد . ابراهيم (ع) گفت اينك دعايت مستجاب شده منم ابراهيم . عابد شاد وحضرت مي بوسيد و شكر خدا ميكرد و با يكديگر درباره مومنين و مومنات دعا كردند .
من خدايي دارم، که در اين نزديکي است
نه در آن بالاها !مهربان، خوب، قشنگ ...چهره اش نورانيستگاه گاهي سخني مي گويد،با دل کوچک من،ساده تر از سخن ساده مناو مرا مي فهمد !او مرا مي خواند،او مرا مي خواهد،او همه درد مرا مي داند ...ياد او ذکر من است، در غم و در شاديچون به غم مي نگرم،آن زمان رقص کنان مي خندم ...که خدا يار من است،که خدا در همه جا ياد من استاو خدايست که همواره مرا مي خواهداو مرا مي خوانداو همه درد مرا مي داند ...