مجسمه لبخندي زد و آروم گفت :
يادته روزي که مجسمه ساز خواست روت کار کنه چقدر سرسختي و مقاومت کردي؟
سنگ گفت : آره ، آخه ابزارش به من آسيب مي رسوند. آخه گمون کردم مي خواد آزارم بده. آخه تحمل اون درد و رنج رو نداشتم.
مجسمه با آرامش خاصي ادامه داد که :
ولي من فکر کردم که حتما مي خواد ازم چيز بي نظيري بسازه.
و بطور حتم بناست به شاهکاري تبديل بشم و در پي اين رنج ، گنجي هست. پس بهش گفتم :
هر چي مي خواي بتراش و صيقل بده! و درد ابزارش رو به جون خريدم و تاب آوردم تا زيبا و زيباتر بشم. پس امروز نبايد ديگران رو سرزنش کني که چرا قدر تورو نمي دونند و بايد اون روزا بهتر عمل مي کردي.
آره دوست خوب مهربونم ، رنج و سختي ها هداياي آسمون هستند به من و تو!
آخه قراره اونقدر خوشکل بشيم که خودمونم از الآن باور و تصور نمي کنيم.
پس بيا از الآن به هر رنجي که توي مسير زندگي مون قرار گرفت سلام کنيم
و خوش آمد بگيم و از خودمون بپرسيم :
اين بار آسمون مي خواد چه هديه اي بهمون بده؟!..........