• وبلاگ : حوري آسمان
  • يادداشت : هركسي جاي من بود مي بريد.. اما من هنوز دارم مي دوزم..
  • نظرات : 6 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مجسمه لبخندي زد و آروم گفت :

    يادته روزي که مجسمه ساز خواست روت کار کنه چقدر سرسختي و مقاومت کردي؟

    سنگ گفت : آره ، آخه ابزارش به من آسيب مي رسوند. آخه گمون کردم مي خواد آزارم بده. آخه تحمل اون درد و رنج رو نداشتم.

    مجسمه با آرامش خاصي ادامه داد که :

    ولي من فکر کردم که حتما مي خواد ازم چيز بي نظيري بسازه.

    و بطور حتم بناست به شاهکاري تبديل بشم و در پي اين رنج ، گنجي هست. پس بهش گفتم :

    هر چي مي خواي بتراش و صيقل بده! و درد ابزارش رو به جون خريدم و تاب آوردم تا زيبا و زيباتر بشم. پس امروز نبايد ديگران رو سرزنش کني که چرا قدر تورو نمي دونند و بايد اون روزا بهتر عمل مي کردي.

    آره دوست خوب مهربونم ، رنج و سختي ها هداياي آسمون هستند به من و تو!

    آخه قراره اونقدر خوشکل بشيم که خودمونم از الآن باور و تصور نمي کنيم.

    پس بيا از الآن به هر رنجي که توي مسير زندگي مون قرار گرفت سلام کنيم

    و خوش آمد بگيم و از خودمون بپرسيم :

    اين بار آسمون مي خواد چه هديه اي بهمون بده؟!..........